Saturday, January 31, 2009

!گناهت را نمیبخشم


خسته ام.از دوباره به یاد آوردنت.خسته ام از تلاش برای فراموش کردنت نمیخواهم در آغوش دیگری تن سوزان تو را فراموش کنم.نمیخواهم با بوسیدن لبهای دیگری طعم لبهای هوس انگیز تو را از یاد ببرم.این روزها احساس میکنم در خوابم.احساس میکنم هرچه میبینم کابوس است.هر لحظه انتظار بیدار شدن از این کابوس را میکشم اما انگار این خواب تا ابد ادامه دارد.هر کس پا به زندگیم میگذارد نشانه ایست برای اینکه به یاد بیاورم هیچکس در قلبم مثل تو ماندگار نیست.تو با تمام خودخواهی و دیوانگیهایت با تمام دروغهایت،تمام کارهای بچه گانه ات،هنوز اولین و آخرینی.هر کس می آید فقط برای اثبات درک تو از من می آید.برای اینکه به من بگوید توچه خوب عاشقی میکردی حتی اگر عاشق نبودی.خسته ام!دلم کمی مهربانی می خواهدچه سخت است هم عاشق باشی هم متنفرقلبم شکسته.از تو و از حرفهای نگفته ات خسته ام.از اینکه دوستت داشتم برای خودم احساس تآسف میکنم.از اینکه اجازه دادم تو این دوست داشتن را بفهمی احساس شرمساری میکنم.کاش میفهمیدی فرصتهای عمر همیشگی نیست.کاش میفهمیدی به اندازهء یک عمربرای با هم بودن فرصت نداریم.نه دیگر برای من کافیست.توانش را ندارم.دیگر توان غصه خوردن را ندارم.اگر کسی به جای آرامش و عشق مرا سرشار از غم میکند میخواهم نباشد.تنهایی را بههمچین عشقی ترجیح میدهم

0 comments: