Friday, January 30, 2009

...سكوت وحشي


با يه مشت سياهي اومدم باز اينجا

با يه بقل

نه

بيشتربيشتره بيشتر

اومدم تو آرامگاهم

سرد,سياه,ساكت

با دلي خسته

خسته از زندگي

خسته از این دنیای لعنتی و همه ی آدماس بدش

خسته از زمان و گذشته ها

مثل هميشه

گذشته ي مزخرفي كه

جز ننگ و عذاب چيزي برام به يادگار نذاشت

آرزوهاي نافرجامي كه روحم را به مسخره گرفت

چه تلخ

چه سخت

چه بي ارزش

ريشه هام خشك شده

اما همون ريشه هاي بي ارزش

منو ذره ذره آب ميكنه

منو ميتراشه با نهايت بي رحمي

دست بي رحمش هنوزروي پوستم بيداد ميكنه

داد از اين همه درد

از اين همه غصه

شايد روزي ديگر نباشم

شايد

0 comments: