Saturday, January 31, 2009

!گناهت را نمیبخشم


خسته ام.از دوباره به یاد آوردنت.خسته ام از تلاش برای فراموش کردنت نمیخواهم در آغوش دیگری تن سوزان تو را فراموش کنم.نمیخواهم با بوسیدن لبهای دیگری طعم لبهای هوس انگیز تو را از یاد ببرم.این روزها احساس میکنم در خوابم.احساس میکنم هرچه میبینم کابوس است.هر لحظه انتظار بیدار شدن از این کابوس را میکشم اما انگار این خواب تا ابد ادامه دارد.هر کس پا به زندگیم میگذارد نشانه ایست برای اینکه به یاد بیاورم هیچکس در قلبم مثل تو ماندگار نیست.تو با تمام خودخواهی و دیوانگیهایت با تمام دروغهایت،تمام کارهای بچه گانه ات،هنوز اولین و آخرینی.هر کس می آید فقط برای اثبات درک تو از من می آید.برای اینکه به من بگوید توچه خوب عاشقی میکردی حتی اگر عاشق نبودی.خسته ام!دلم کمی مهربانی می خواهدچه سخت است هم عاشق باشی هم متنفرقلبم شکسته.از تو و از حرفهای نگفته ات خسته ام.از اینکه دوستت داشتم برای خودم احساس تآسف میکنم.از اینکه اجازه دادم تو این دوست داشتن را بفهمی احساس شرمساری میکنم.کاش میفهمیدی فرصتهای عمر همیشگی نیست.کاش میفهمیدی به اندازهء یک عمربرای با هم بودن فرصت نداریم.نه دیگر برای من کافیست.توانش را ندارم.دیگر توان غصه خوردن را ندارم.اگر کسی به جای آرامش و عشق مرا سرشار از غم میکند میخواهم نباشد.تنهایی را بههمچین عشقی ترجیح میدهم

...تو هم از ما نبودي


تو هم با من نبودى

مثل من با من

و حتى مثل تن با من

تو هم با من نبودي

آنكه مى پنداشتم بايد هوا باشد

و يا حتى گمان مى كردم این تو

بايد از خيل خبرچينان جدا باشد

تو هم با من نبودي تو هم از ما نبودي

آنكه ذات درد را بايد صدا باشد

و يا با من چنان همسفره ى شب

بايد از جنس من و عشق و خدا باشد

تو هم از ما نبودي

تو هم مومن نبودى بر گليم ما

و حتى در حريم ما

ساده دل بودم كه مى پنداشتم

دستان نااهل تو بايد مثل هر عاشق رها باشد

تو هم از ما نبودي

اى يار

اى آوار

اى سيل مصيبت بار

...به زبون نياورديم


يه شب اومدي ساده و آروم . نشستيم با هم حرف زديم . از خودمون گفتيم از مشکلاتمون از دلتنگيهامون از تنهاييهامون به زبون نياورديم ولي قرارمون اين شد که هميشه در ياد هم باشيم به زبون نياورديم ولي به هم قول داديم براي هم پشت محکمي باشيم به زبون نياورديم ولي عهد کرديم که با هم مثل يه آينه باشيم اينقدر صاف که بشه زشتي ها و زيباييهامونو توي دل هم ببينيم به زبون نياورديم ولي قسم خورديم که از هم جز به هم پناه نبريم به زبون نياورديم ولي تصميم گرفتيم با هم کامل بشيم به زبون نياورديم ولي خواستيم به همديگه آرامش هديه کنيم به زبون نياورديم ولي از خدا خواستيم توي اين دوستي به ما کمک کنه به زبون نياورديم ولي با نگاه همه چيزهارو به هم گفتيم تا اينکه يه شب اومدي به زبون آوردي که بايد برم ؛ به زبون آوردم که چرا ؟به زبون آوردي که بايد بدون من زندگي کني ؛ به زبون آوردم سخته به زبون آوردي که قرارمون اين بود که در ياد هم باشيم ؛ به زبون آوردم که مگه ميشه به يادت نبود به زبون آوردي که قول دادي محکم باشي ؛ به زبون آوردم که بدون تکيه گاه نميشه محکم بود به زبون آوردي که ديگه نميشه . ديگه وقتشه از هم دور بشيم ؛ به زبون آوردم که هيچ وقت يادت از من دور نميشه به زبون آوردي که موافقي که همه چيز تموم شه ؛ به زبون آوردم که اگه تو ميخواي من چيکاره ام به زبون آوردي بعد از من چيکار ميکني ؛ به زبون آوردم که زندگي ميکنم با همه چيزهاي خوبي که برام گذاشتي نگات کردم ، نگام کردي سکوت کردم ؛ سکوت کردي لبخند زدم ؛ لبخند زدي گفتي پس برم ؟ هيچي نگفتم گفتي حرفي نداري ؛ نميخواي چيزي بگي . حرف آخر ؟گفتم دوست دارم گفتم تو چي حرفي نداري ؟ هيچي نگفتي گفتم دوستم داري ؟گفتي نه , لحظه آخر بود . هردو ساکت . هردو مات و هردو در انتظار با نگاهم پرسيدم : همين ؟و تو زير لب زمزمه کردي اين رسم روزگاره, هردو يک نفس عميق کشيديم تا بگيم محکميم دستامون ؛نگاهمون و راهمون از هم جدا شد و خلاف جهت هم قدم برداشتيم

یادت هست؟


از یاد نبر که از یاد نبردمت

از یاد نبر که تمام این روزها

با هر زنگ ِ نا به هنگام تلفن

از جا پریدم

گوشی را برداشتمو به جا صدای تو

صدای همسایه ای

دوستی

دشمنی را شنیدم

از یاد نبر که همیشه

"بعد از شنیدنش ،آهنگ "گلم

در اتاق من باران بارید

از یاد نبر که با تمام این احوال

همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بودى

همیشه این من بودم

که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم

همیشه حنجره من

هواخواه ِ خواندن آواز آرزوها بود

همیشه این چشم بی قرار

...آن روز عزيز


يه روز مثل يه چيکه بارون از کنارم گذشتي اون روز هيچ وقت فکر نمي کردم يه روز تشنه مي مونم و هر لحظه ارزوي تو رو مي کنم تند وتند تقويم را ورق ميزنم!به دنبال تاريخ آن روز عزيزاما پيدايش نمي کنم!خدايا مگر مي شود؟ ما هر دو با همآن روز را آن روز عزيز را توي دفتر خاطرات مشترک دلمان علامت زديم و تو! خود خودتوبا همان دستخط هميشگيت بالاي صفحه نوشتي مهم نه خدايا!چطور ممکن است؟؟همه ي عمر تمام تقويم ها را ورق مي زنم!فقط براي رسيدن به آن تاريخ و هيچ وقت نمي فهمم که تو آن صفحه را چقدر بي رحمانه به دل آتش سپردي ...

Friday, January 30, 2009

...دور شدی ... دور دور




تلاش کردم نزدیکت شوم اما تو هم چنان دور میشدی ... آنقدر دور که دیگر ندیدمت ... سر راه همان جا نشستم که هر گاه از آن راه برگشتی آنجا باشم ... نیامدی ... روز ها گذشت ... دیدم از دورمیایی ... برخاستم،به امید آنکه دستم را بگیری و همراهم شوی ... آمدی ... نزدیک ... نزدیک تر...اما به آرامی از کنارم گذشتی و مرا ندیدی خواستم نگاهم کنی تا به یاد آوری روز ها و سال های پر خاطره را ... اما چشمانت را بر من بستی ... می توانستی اما نخواستی نیم نگاهی به من بیاندازی تا حال زارم را ببینی اگر چنین می کنی تا دیگر انتظار آمدنت را نکشم و می خواهی فراموش کردنت را برایم ساده تر کنی ،تلاش بیهوده نکن ... جایگاه تو برای من همان است که بود چند ساعتی به من فرصت حرف زدن دادی ... سعی کردم به یادت آورم آنگونه که بودیم و آنچه بینمان گذشت و آنچه روزگاری معجزه می نا میدیشحرف زدم ... پرسیدم ... اعتراض کردم ... گوش کردم ... گریه کردم ... و در آخر زار زدم...خواهش کردم و التماس دستانت را ... اگر باز در توان داشتم دریغ نمی کردم ... اما دیگر نایی ندارم... خسته ام ورنجیده و توان پایداری ندارم اصرار برای ماندن در برابر آنکه نمی خواهد باشی سخت است ... التماس کسی را کردن برای آنکه دوستت بدارد تلخ است ... بگویی و فریاد بزنی که تنهایی اما کسی صدایت را نشنود درد آور استاز تو چیزی نخواستم جز اینکه بمانی و مرا از نعمت بودنت محروم نکنی ... اما در دید تو من دیگر لایق داشتنت نبودم گفتی برو ... می روم ... آرزو می کنم کسی را پیدا کنی که به اندازه من دوستت بدارد اما شایسته داشتن تو نیز باشدلبخندت را فراموش نکن چون هر کس ممکن است عاشق لبخند تو شود همان گونه که من شدم

....


با اینکه هر روز صفحات دفترم رو سیاه می کنم

از رنگ احساس های بی رنگم

برام نوشتن برای یک حس سرد سخته

شاید به خاطر دور بودنم ، یه کم سخت گیر شدم

نمی دونم

شایدم فکر میکنم احساسام تکراری شدن خیلی

اونم که نمیشه کاریش کرد

این منم ، با تمام احساساتم ذهنم و خالی کردم

دارم سعی میکنم به هیچی فکر نکنم

به هیچ کس

دارم یاد می گیرم خودخواه باشم

سعی می کنم خودم باشم، تنها

توی سکوت و تنهاییم

دنبال آرامشم

دارم سعی می کنم خاطراتم و فراموش کنم

کم رنگ شدن ، اونقدر که دیگه از حضورشون نمی ترسم

کلی پیشرفت کردم

...سكوت وحشي


با يه مشت سياهي اومدم باز اينجا

با يه بقل

نه

بيشتربيشتره بيشتر

اومدم تو آرامگاهم

سرد,سياه,ساكت

با دلي خسته

خسته از زندگي

خسته از این دنیای لعنتی و همه ی آدماس بدش

خسته از زمان و گذشته ها

مثل هميشه

گذشته ي مزخرفي كه

جز ننگ و عذاب چيزي برام به يادگار نذاشت

آرزوهاي نافرجامي كه روحم را به مسخره گرفت

چه تلخ

چه سخت

چه بي ارزش

ريشه هام خشك شده

اما همون ريشه هاي بي ارزش

منو ذره ذره آب ميكنه

منو ميتراشه با نهايت بي رحمي

دست بي رحمش هنوزروي پوستم بيداد ميكنه

داد از اين همه درد

از اين همه غصه

شايد روزي ديگر نباشم

شايد

... شب تلخ وداع


روز ها مي گذرد از شب تلخ وداع ، از همان شب كه تو رفتي و به چشمان پر از حسرت من خنديدي ...آخرين ديدار تو تا عمق وجودم را سوزاند تو نمي دانستي ، تو نمي فهميدي كه چه زجري داره با دل سوخته اي سر كردنرفتي و در دل من روشنايي ها رفت چه كسي بعد از آن شب ديگر شبم را روشني مي بخشد و به غمم مي افزود وقتي جاي خالي تو را مي ديدم ، به وفاي دل تو و به خوش باوري اين دل بيچاره ي خود مي كشيدم آهي از حسرت و مي خنديدم ناگهان به ياد تو مي افتادم گريه سر مي دادم ، خواب مي ديدم من ، كه تو بر مي گردي اينك اما تنهام ، دستهايم سرد است ، نه به دنبال تو ام و نه تو را مي جويمتو چه آسان گفتي دوستت دارم و چه آسان رفتيافسوس چه سود قصه اي بود و نبود

...ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته


دلم بدجوری گرفته...هر طرف که نگاه میکنم تو رو میبینم... عطرتو حس میکنم و صداتو میشنوم...اما تو هیچ وقت نیستی... میترسم دستاتو تو دستم بگیرم...میترسم بلور انگشتاتو بشکنم... می ترسم تو هم مثل من بوی تنهایی و غربت بگیری... می ترسم این بغض هزار ساله به تو هم سرایت کنه... من از مرگ نمی ترسم از رفتن تو می ترسم.. می ترسم تو بری و من نمیرم! می ترسم بدون تو زنده بمونم دلم گرفته...! مثل تموم شبهایی که گذشت...! مثل تموم شبهایی که بدون تو خواهند اومد...! روزگارم از شبهای بی ستاره تو هم تیره تر شده... تنها یادت هست که امیدسپیده ای هرگز نیومده رو تو دلم زنده نگه میداره...دیگه زیر بارون خیس نمیشم...! یاد اون چتری که بالای سرم گرفتی تا ابد با منه... من و ببخش که هنوز ازت پرم ...که هنوز نمیتونم ازت دل ببرم... راستی تا حالا شده اون قدر دلت برای کسی تنگ بشه که با شنیدن اسمش هم بغض گلوتو بگیره؟ تا به حال شده اون قدر بخوای برای یه نفر بمیری که از زنده بودنت هم خسته بشی؟ یا شده دلت بخواد زمین و زمان متوقف بشن تا نگاهی که به تو خیره شده لحظه ای بیشتر باقی بمونه؟ میدونی... من عاشقم چون فقط یه بار تو دلم زلزله اومد اما از زلزله بم هم مخرب تر... چون همیشه قلبم واسه یه نفر زد (واسه تو)...میدونی... تو هیچ وقت نتونستی ذهنمو بخونی...اشکمو ببینی... صدامو نشنیدی...صدایی که خودت خفش کردی... صدایی که یه روز بهت میگفت دوست دارم عشق من پاک بود..عشق من با عشقای حالا فرق داشت وقتی میگفتم دوست دارم با بند بند وجودم میگفتم... اما هیچ وقت نفهمیدی... اما بازم میخوام از تو بنویسم ...میدونی چرا؟ چون اول و اخر لحظه هام تویی...

...شاید


فراموشت خواهم کرد

حتی اگر آنچنان در ذهنم مانده باشی

که خیالم اسیر پنجره ی چشمانت شده باشد

فراموشت خواهم کرد

حتی اگر کودک وجودم راتمامی تو آرامش باشی

فراموشت خواهم کرد

حتی اگر دلم را در دورترین دریاهابه دست بازیگوش ترین امواج سپرده باشی

فراموشت خواهم کرد

حتی اگر سبکبالترین مرغان آسمان را به خدمت گرفته باشی

تا دلم را برفراز بلندترین قله ها دفن کنند

فراموشت خواهم کرد

آن زمانیکه تنهای تنها در میان غمها باشم

آن زمانیکه شادترین لحظه ها را سپری کنم

فراموشت خواهم کرد

شایدآن زمانیکه نباشم

آن زمانیکه در خاک خفته باشم

شاید

...دانلود آهنگ گل يخ از كوروش يغمايي


براي دانلود آهنگ گل يخ از كوروش يغمايي اينجا را كليك سمت راست و
Save as Target
را انتخاب نماييد



غم ميون دو تا چشمون قشنگت لونه كرده

شب تو موهاي سياهت خونه كرده

دو تا چشمون سياهت مثل شبهاي منه

سياهي هاي دو چشمت مثل غمهاي منه

وقتي بغض از مژه هام پايين مياد بارون ميشه

سيل غمها واديمو ويروني كرده

وقتي با من ميموني تنهاييمو باد ميبره

دو تا چشمام بارون شبونه كرده

بهار از دستاي من پر زد و رفت

گل يخ توي دلم جوونه كرده

تو اتاقم دارم از تنهايي آتيش ميگيرم

اي شكوفه توي اين زمونه كرده

چي بخونم جوونيم رفته صدام رفته ديگه

گل يخ توي دلم جوونه كرده

چي بخونم جوونيم رفته صدام رفته ديگه

گل يخ توي دلم جوونه كرده

...دیوار


دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم .شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد با این دیوارها چه می شود کرد؟ می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند. ...شاید دریچه ای،شاید شکافی،شاید روزنی همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.حتی به قدر یک سر سوزن،برای رد شدن نور،برای عبور عطر و نسیم،برای...بگذریم.گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.اما هیچ وقت،همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند دیوارهای دنیا بلند است،ومن گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود.گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف حیاط خانه ی خداست. وآن وقت هی در می زنم،در میزنم،و میگویم:"دلم افتاده توی حیاط شما.می شود دلم را پس بدهید..." کسی جوابم را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند.اما همیشه،دستی،دلم رامی اندازد آن طرف دیوار.همین. و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت می شود ...آن طرف دیوار، آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند،تا دیگر دلم را پس ندهند.تا در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر بر نمی گردم

...قرار بود هميشه 5 ساله باشى،منم قول ميدم 7 باشم


وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می كشی به گربه ها سلام كنی و برای پرنده هایی كه آوازهای نقره ای می خوانند دست تكان دهی خجالت می كشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی كه مادرشان بر نگشته، فكر می كنی آبرویت می رود اگر یك روز مردم ـ همان هایي كه خیلی بزرگ شده اند ـ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند. وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی كه نكند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت كوه ها سرك بكشی و خانه خورشید را از نزدیك ببینی دیگر دعا نمی كنی برای آسمان كه دلش گرفته،حتی آرزو نمی كنی كاش قدت می رسید و اشكهای آسمان را پاك می كردی وقتی بزرگ می شوی قدت كوتاه می شود آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمی رسد و برایت مهم نیست كه توی كوچه پس كوچه های پشت ابرها ستاره ها چگونه بازی می كنند آنها آنقدر دورند كه تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر كمرنگ می شود كه اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی كنی وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می كشی و درمراسم تدفین درخت ها شركت می كنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی و یك روز یادت می افتد كه تو سال هاست چشمانت را گم كرده ای و دستانت را در كوچه های كودكی جا گذاشته ای:فردای آنروز تو را به خاك می دهند ومی گویند !...خیلی بزرگ شده...آنروز دیگر خیلی دیر شده است

...حرفهای نگفته زیادی دارم


حرفهای نگفته زیادی دارم

زیادتر از زیاد

کاش آدم میتونست همه حرفاشو راحت بگه

نه با یه عالمه نقطه و خط

هیچوقت نتونستم بفهمم چرا خدا مارو عاشق میکنه

میدونم بدون عشق میمیریم

اما خیلیامون هم به خاطر عشق میمیریم

پس حکمت عشق چیه؟؟

فقط یه کلمه؟؟

مثه بقیهء کلمه های نامفهوم؟؟

عشق...زندگی...مرگ...وجود...دلهره...خاموشی...نامفهوم...و...و...و...و

خدایا فقط میتونم بگم کمک

همین

Thursday, January 29, 2009

...من سکوت کردم


کاش میفهمیدی سکوت همیشه علامت رضایت نیست ... گاهی سکوت یعنی "اما" ... یعنی "اگر" ... یعنی هزار و یک دلیل که دل میترسد بلند بگوید روزها گذشت و من سکوت کردم ، فکر میکردم با زبان سکوت آشنایی ؛ اما نبودیمن سکوت کردم وتو هرچه دلت خواست بشنود شنیدمن سکوت کردم و تو ساختی من سکوت کردم و لعنت به من که حقیقت را پس پرده های سکوت پنهان کردم و حقیقتِ دل ناشناخته ماند نمیدانم چرا هروقت آمدم بگویم: نساز ،آمدم بگویم: مقصدم اینجا نیست و مسافرم ، دیدم خشت به دستت میدهم و تو میسازی نمیدانمشاید که خسته بودم...! شاید که از پیچ های راه درمانده بودم ... شاید که دلم رفیق و همسفری میخواست که راه را نشانم دهد، که بگوید اگر راه دشوار بود تو باز برو ... که دلم را جلا دهد و غبار از آن بشوید؛ نه اینکه دستم را بگیرد و بگوید بمان شاید مسافر تو هنوز از راه نیامده ... من بمانم او میرود ،بی آنکه صدای پایش را بشنوی و به استقبالش بروی ... و کسی برای همیشه چشم براه خواهد ماند قصر آرزوهایت خیلی زیباست ... میدانم که بنیانش از سکوت من است ... لب وا کنم ویران میشود گفته بودم دلت را به دلم گره نزن ... شاید که آرام گفتم و تو نشنیدی، شاید به جای سکوت باید فریاد میزدم ; اما نزدم هی رفیق ... کاش میدانستی اگر نروم همیشه چیزی گوشه ی قلبم سنگینی خواهد کرد ... یک "شاید"ِ بزرگ یک "اگر" که تمام هستی ام را ویران میکندهی رفیق ... آخر جاده معلوم نیست ... گفته بودم که ناشناخته ها قشنگ ترند ... شاید حقیقتی که در انتظارم است تلخ تر از این باشد ... شاید آخر راه دوباره به اینجا ختم شود و آن روز تو به دنبال گمشده ی خود رفته باشی ... شاید ... دیوانه میشوم از تصور این همه شایداما یک چیز را خوب میدانم ... دستهایمان را باید رها کنیم دعا کن جراتش را بیابم ... تنها به خاطر قلب پاکت که من امانت دار خوبی برایش نیستم چگونه می شود به آن کس که می رود اين سان صبور٬ سنگين ٬سرگردان ٬فرمان ايست داد ... چگونه می شود به مرد گفت او زنده نيست٬ او هيچ وقت زنده نبوده است ... یعنی تو هم دعای خیرت بدرقه ی راهم خواهد بود ... حتی اگر نخواستم؟! گمان نمیکنم !...قبول،حرفی نیست

...شانه هايت


سر به روي شانه هاي مهربانت مي گذارم

عقده دل مي گشايم گريه بي اختيارم

سر به روي شانه هاي مهربانت مي گذارم

عقده دل مي گشايم گريه بي اختيارم

از غم نا مردمي ها بغض ها در سينه دارم

شانه هايت را براي گريه كردندوست دارم دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

خالی از خودخواهی من, برتر از آلایش تو

من تو را بالاتر از من, برتر از من دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

عشق صدها چهره دارد چشم تو آیینه دارش

عشق را در چهره ی آیینه دیدن دوست دارم

در خموشی ,چشم ماروقصه ها وگفت وگو هاست

من تو را درجسته ی محراب دیدن دوست دارم

من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم

چله را در مقدم عشقم شکستن دوست دارم

بغض سر گردون ابرم, قله ی آرامشم کن

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
يادم مي آيد که مادرم هميشه از من مي پرسيد: "به نظر تو مهم ترين عضو بدن کدام است؟" در طول همه اين سال ها آن چه را که فکر مي کردم درست باشد، مي گفتم. در کودکي به نظرم مي آمد که شنيدن، از همه چيز مهم تر است، پس گفتم: "گوش هايم" اما مادرم در پاسخ گفت: "بسياري از مردم ناشنوا هستند و کماکان به زندگي خود ادامه مي دهند." پس از گذشت چند سال، در ايام نوجواني، هنگامي که کم کم با دنياي اطرافم آشنا مي شدم و با نگاهي متفاوت به جهان مي نگريستم، مادرم دوباره سوال خود را تکرار کرد و من که ناخودآگاه در مورد اين مسئله بسيار انديشيده بودم گفت: "چشم هايم". او رو به من کرد و گفت: "مي بينم که خيلي خوب پيشرفت کرده اي و از اين بابت بسيار خوشحالم. وليکن پاسخت درست نيست، چه بسا افرادي که در عين نابينايي به درجات بالايي هم رسيده اند."در طول سال هاي متمادي، مادر چند بار ديگر پرسش خود را تکرار کرد. هر بار پاسخ منفي بود، البته او هر بار از پيشرفت من تعريف مي کرد.در عنفوان جواني ام پدربزرگ از دنيا رفت و رفتن او همه را غمگين و گريان کرد، حتي پدرم گريه مي کرد. آن روز را به خوبي به خاطر دارم چون دومين باري بود که مي ديدم مي گريد. وقتي که زمان آخرين وداع با پدربزرگ فرا رسيد، مادر ناگهان به سوي من برگشت و گفت: "دلبندم، آيا متوجه شدي که مهم ترين عضو بدن کدام است؟" جدا غافلگير شدم. اصلا فکر نمي کردم که در چنين موقعيتي سوال خود را تکرار کند، راستش هميشه به نظرم مي آمد که اين سوال و جواب يک جور بازي بين من و اوست. او شگفتي و حيرت را در چهره من خواند و گفت: "اين پرسش از اهميت خاصي برخوردار است و علم به آن، به تو کمک خواهد کرد که زنده بودنت را زندگي کني! امروز، وقت آن فرا رسيده است که اين درس مهم را ياد بگيري." سپس طوري به من نگاه کرد که فقط يک مادر مي تواند به فرزندش بنگرد، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: "مهم ترين عضو بدن شانه هايت است." متعجب پرسيدم:"آيا به خاطر آن است که سرم را روي بدنم نگاه مي دارد؟"گفت: "نه، به اين دليل مهم ترين است که سر دوست يا عزيزي را در هنگام غصه و ناراحتي بر خود نگه مي دارد و مي تواند تکيه گاه دل اندوهگين يا بيماري باشد. پسرم، هر کسي در اوقاتي از عمر خود نيازمند شانه اي براي گريستن است. آرزو مي کنم آن قدر دوست خوب در اطراف تو باشد که در هنگام نياز شانه اي براي گريستن داشته باشي." از آن روز متوجه شدم همدردي با ديگران از همه چيز مهم تر است و تکبر و خودخواهي بدترين صفت. «تقديم به کسي که هيچ وقت شانه هاي قدرتمند و مهربونش رو که بهترين تکيه گاه برايم بوده از من دريغ نکرده، حتي در مواقعي که خودش احتياج به شانه هايي براي رسيدن به آرامش داشته.»«عزيزترينم ... تا ابد دوستت دارم»

....یکی بود یکی نبود


یه روزی روزگاری یکی بود

یکی نبوداون که بودخیلی تنها بود

اون که بود یه روز یه نقاشی کشید

یه حوض ابی کشید

کنار حوض آیی اونی که نبود رو کشید

چسبوندش به دیوار اتاقشو هر روز بهش نگاه کرد

انقدر بهش نگاه کرد

تا بالاخره اون که تو نقاشی بود

شیفته ی نگاهش شدحالا اون که نبود

همونی که تو نقاشی بودهرروز سعی کرد

که بیاد بیرون یه روز موفق شد

اومد بیرون

اما کسی رو اون بیرون پیدا نکرد

آخه اون که بود

سال ها بود که رفته بود

اما اون نقاشی هنوز به دیوار بود

اون که بود حالا دیگه نبود

و اون که تو نقاشی بود

حالا به نقاشی نگاه میکرد

که فقط توش یه حوض آبی بود

اون که اون وقتا نبود

حالا بود

اما دیگه تو نقاشی هم کسی نبود

...اگر مي دانستي


اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش مي کرديتمامي ذرات وجودت عشق را فرياد مي کرداگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم چشمهايم را مي شستيو اشکهايم را با دستان عاشقت به باد مي دادياگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم نگاهت را تا ابد بر من مي دوختي تا من بر سکوت نگاه تو رازهاي يک عشق زميني را با خود به عرش خداوند ببرم اي کاش مي دانستياگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمي شکستيگر چه خانه ي شيطان شايسته ي ويراني استاگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم لحظه اي مرا نمي آزرديکه اين غريبه ي تنها , جز نگاه معصومت پنجره ايو جز عشقت بهانه اي براي زيستن ندارداي کاش مي دانستي اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم همه چيز را فدايم مي کردي همه آن چيز ها که يک عمر بخاطرش رنج کشيده اي و سال ها برايش گريسته اي اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارمهمه آن چيز ها که در بندت کشيده رها مي کردي غرورت را ... قلبت را ... حرفت را اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارمدوستم مي داشتي همچون عشق که عاشقانش را دوست مي داردکاش مي دانستي که چقدر دوستت دارم و مرا از اين عذاب رها مي کردياي کاش تمام اينها را مي دانستي

به همين سادگی...؟


امروز شنيدم فراموشم کرده ای،به همين سادگی؟ظاهری گرم و خندان دارم و درونی سرد و مرده! آنان که چشم بينا دارند ديده اند درون آتشينم را...اين دوری همان چيزيست که از دور می ديدمش يادت می آيد روزگاری درباره پايان ناپيدا انديشيديم و خندان و به خيال آن که نخواهد آمد از کنارش گذشتيم؟ و آن روز ها نمی دانستم که چقدر به دستانت محتاجم!آن روز ها نمی دانستم روزی بوسه هايت را در رويا جستجو خواهم کرد و نياز مند لحظه ای نوازشت خواهم بود و امروز شنيدم که روزگار بر تو خوش می گذرد ... يادت می آيد می گفتی زندگيت با بودن من رنگ گرفته؟ يادت می آيد می گفتی زندگی بدون من بی معناست؟ يادت می آيد می گفتی دستانم برايت وصف ناشدنی ست؟ يادت می آيد می گفتی تا ابد تنها معشوقه ات خواهم بود؟ يادت می آيد می گفتی فراقم را تاب نياوری؟وقتی به ياد می آورم چگونه در آغوشم می گرفتی، تمام تنم در حسرت آن لحظه ها می سوزد ... وای که نمی دانی چشمانت هر لحظه رو به رويم است ... آن چشمانی که از همان اولين ديدار به تو گفتم ستاره اند، چشمانم از آن ها نور گرفت و حال که آن ها را از من گرفته ای بی سو شده اند آن روز ها نگاهت، دستانت، آغوشت، بوسه هايت همه عشق را فرياد می زدند و امروز شنيدم همه را چون خاطره ای در صندوقچه لحظات گذرای زندگی نهاده ای و از کنارشان به آرامی گذشته ایاين طور برايت بهتر است ... آرزو می کنم دردی را که من می کشم هرگز تجربه نکنی ...اميدوارم آنقدر خاطرات ناخوشايند از من به ياد داشته باشی تا فراموش کردنم را برايت ساده تر کند...ما را بگذار و بگذر

...وعده گاه


به یاد آن روز که بر شانه هایت سبز شدم، چشمانت را یافتم و شبم پر ستاره شد. ... روزی که تـا ابـد در خاطـرم میمانـد ... وعده آمدن داده بودی ... تا آن روز صدایـت همه وجودم را به لرزه می انداخت ... نمی دانستم قرار است چشمانت تا ابد جادویم کنند... نزدیک و نزدیک تر میشدم ... قـدم هـایـم را شمارش می کـردم ... صـدای قلبم تنـد تر و تنـد تر میشد ... تمـام راه مـاه همراهیم میکرد ... از آن بـالا با کنجکاوی نگاه میکرد تا وصال دو نو عاشق را تماشا کنـد ... گـاه قـدم هایم سست میشد ... اگـر مـرا دلخـواه ندانـد چه کنـم؟ گـاه به عشق دیدارش تنـد تر گـام بر می داشتم ... گاه میخندیدم ... کسی عاشقـانه منتظرم بود ! تنهایی تمام شده بـود و من هم صاحـب فرشتـه ای شده بودم ... نزدیـک تر شدم ... اطـراف من پر از صداهـای گوناگون بود.اما من در سکوتم که پر از دلهره بود غرق بودم ... چشم هایم به دنبالش می گشت...کمی دور تز از من امید زندگی ام ایستاده بود ... دستم را برایش تکـان دادم ... خیره نگاهم کر د... اطراف خود را نگریست ... سرش را به نشانه اولین سلام برایـم تکـان داد ... اکنون دیگر رو به رویش بـودم ... لبخند روی لبانش خشکیـده بود ... مبهـوت نگاهم کرد ... لبخندی زدم ... او مرا پذیرفت همان طور که بودم ... از همان لحظـه عاشق چشمهایـش شدم ... چقـدر گویـا حرف می زدنـد با من ... قدم زدیم کنار هم ... شانه به شانه... از کوچه ها گذشتیم و خاطره ساختیم آن روز باور داشتی روزی تنـها ترین میشوی؟! بـاور داشتی هر چیزی پایانـی خواهد داشت؟! باور داشتی روزی بگوید عشق دروغی بیش نیست؟ دوبـاره امـروز ...امروز هم به وعـده گاه رفتم ، امـا با دلی تنـها ... امروز دیگـر کسـی انتظـارم را نمی کشید ! امـروز برای دیدن رد پاهایـش رفتـم! امـروز با دل تنـگی رفتـم ... امـروز با دنیایی خاطره رفتم ... امـروز در راه گریستم ... امـروز به تنهایی خود خندیدم ... امروز همان جا که تو را دیده بودم ایستادم ... امروز در خیال به تو سلام کردم ... امروز در خیال دستانت را لمس کردم ... امروز چقدر آن کوچه ها تنگ و تاریک بودند ... امروز ماه هـم دیگر نگاهم نکرد! امروز تنها بودم ... دل شکسته و غمگین اما هم آن بار و هم این بار عـاشق رفتم و در انتظار ... آن بار در انتظار اولین نگـاه ... این بار در انتظار برگشتنت بی تو اما به چه حالی من از‌ آن کوچه گذشتم