Saturday, January 31, 2009
!گناهت را نمیبخشم
Posted by ...بامداد at 11:15 AM 0 comments
...تو هم از ما نبودي
Posted by ...بامداد at 11:03 AM 0 comments
...به زبون نياورديم
Posted by ...بامداد at 10:47 AM 0 comments
یادت هست؟
Posted by ...بامداد at 10:33 AM 0 comments
...آن روز عزيز
Posted by ...بامداد at 10:09 AM 0 comments
Friday, January 30, 2009
...دور شدی ... دور دور
Posted by ...بامداد at 6:23 AM 0 comments
....
Posted by ...بامداد at 6:08 AM 0 comments
...سكوت وحشي
Posted by ...بامداد at 5:34 AM 0 comments
... شب تلخ وداع
Posted by ...بامداد at 5:20 AM 0 comments
...ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته
Posted by ...بامداد at 5:16 AM 0 comments
...شاید
Posted by ...بامداد at 5:09 AM 0 comments
...دانلود آهنگ گل يخ از كوروش يغمايي
Posted by ...بامداد at 3:11 AM 0 comments
...دیوار
Posted by ...بامداد at 1:30 AM 0 comments
...قرار بود هميشه 5 ساله باشى،منم قول ميدم 7 باشم
Posted by ...بامداد at 1:01 AM 0 comments
...حرفهای نگفته زیادی دارم
Posted by ...بامداد at 12:18 AM 0 comments
Thursday, January 29, 2009
...من سکوت کردم
Posted by ...بامداد at 12:36 PM 0 comments
...شانه هايت
يادم مي آيد که مادرم هميشه از من مي پرسيد: "به نظر تو مهم ترين عضو بدن کدام است؟" در طول همه اين سال ها آن چه را که فکر مي کردم درست باشد، مي گفتم. در کودکي به نظرم مي آمد که شنيدن، از همه چيز مهم تر است، پس گفتم: "گوش هايم" اما مادرم در پاسخ گفت: "بسياري از مردم ناشنوا هستند و کماکان به زندگي خود ادامه مي دهند." پس از گذشت چند سال، در ايام نوجواني، هنگامي که کم کم با دنياي اطرافم آشنا مي شدم و با نگاهي متفاوت به جهان مي نگريستم، مادرم دوباره سوال خود را تکرار کرد و من که ناخودآگاه در مورد اين مسئله بسيار انديشيده بودم گفت: "چشم هايم". او رو به من کرد و گفت: "مي بينم که خيلي خوب پيشرفت کرده اي و از اين بابت بسيار خوشحالم. وليکن پاسخت درست نيست، چه بسا افرادي که در عين نابينايي به درجات بالايي هم رسيده اند."در طول سال هاي متمادي، مادر چند بار ديگر پرسش خود را تکرار کرد. هر بار پاسخ منفي بود، البته او هر بار از پيشرفت من تعريف مي کرد.در عنفوان جواني ام پدربزرگ از دنيا رفت و رفتن او همه را غمگين و گريان کرد، حتي پدرم گريه مي کرد. آن روز را به خوبي به خاطر دارم چون دومين باري بود که مي ديدم مي گريد. وقتي که زمان آخرين وداع با پدربزرگ فرا رسيد، مادر ناگهان به سوي من برگشت و گفت: "دلبندم، آيا متوجه شدي که مهم ترين عضو بدن کدام است؟" جدا غافلگير شدم. اصلا فکر نمي کردم که در چنين موقعيتي سوال خود را تکرار کند، راستش هميشه به نظرم مي آمد که اين سوال و جواب يک جور بازي بين من و اوست. او شگفتي و حيرت را در چهره من خواند و گفت: "اين پرسش از اهميت خاصي برخوردار است و علم به آن، به تو کمک خواهد کرد که زنده بودنت را زندگي کني! امروز، وقت آن فرا رسيده است که اين درس مهم را ياد بگيري." سپس طوري به من نگاه کرد که فقط يک مادر مي تواند به فرزندش بنگرد، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: "مهم ترين عضو بدن شانه هايت است." متعجب پرسيدم:"آيا به خاطر آن است که سرم را روي بدنم نگاه مي دارد؟"گفت: "نه، به اين دليل مهم ترين است که سر دوست يا عزيزي را در هنگام غصه و ناراحتي بر خود نگه مي دارد و مي تواند تکيه گاه دل اندوهگين يا بيماري باشد. پسرم، هر کسي در اوقاتي از عمر خود نيازمند شانه اي براي گريستن است. آرزو مي کنم آن قدر دوست خوب در اطراف تو باشد که در هنگام نياز شانه اي براي گريستن داشته باشي." از آن روز متوجه شدم همدردي با ديگران از همه چيز مهم تر است و تکبر و خودخواهي بدترين صفت. «تقديم به کسي که هيچ وقت شانه هاي قدرتمند و مهربونش رو که بهترين تکيه گاه برايم بوده از من دريغ نکرده، حتي در مواقعي که خودش احتياج به شانه هايي براي رسيدن به آرامش داشته.»«عزيزترينم ... تا ابد دوستت دارم»
Posted by ...بامداد at 12:16 PM 0 comments
....یکی بود یکی نبود
Posted by ...بامداد at 11:35 AM 0 comments
...اگر مي دانستي
Posted by ...بامداد at 11:29 AM 0 comments
به همين سادگی...؟
Posted by ...بامداد at 11:06 AM 0 comments
...وعده گاه
Posted by ...بامداد at 11:00 AM 0 comments