Thursday, January 29, 2009

...شانه هايت


سر به روي شانه هاي مهربانت مي گذارم

عقده دل مي گشايم گريه بي اختيارم

سر به روي شانه هاي مهربانت مي گذارم

عقده دل مي گشايم گريه بي اختيارم

از غم نا مردمي ها بغض ها در سينه دارم

شانه هايت را براي گريه كردندوست دارم دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

خالی از خودخواهی من, برتر از آلایش تو

من تو را بالاتر از من, برتر از من دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

عشق صدها چهره دارد چشم تو آیینه دارش

عشق را در چهره ی آیینه دیدن دوست دارم

در خموشی ,چشم ماروقصه ها وگفت وگو هاست

من تو را درجسته ی محراب دیدن دوست دارم

من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم

چله را در مقدم عشقم شکستن دوست دارم

بغض سر گردون ابرم, قله ی آرامشم کن

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
يادم مي آيد که مادرم هميشه از من مي پرسيد: "به نظر تو مهم ترين عضو بدن کدام است؟" در طول همه اين سال ها آن چه را که فکر مي کردم درست باشد، مي گفتم. در کودکي به نظرم مي آمد که شنيدن، از همه چيز مهم تر است، پس گفتم: "گوش هايم" اما مادرم در پاسخ گفت: "بسياري از مردم ناشنوا هستند و کماکان به زندگي خود ادامه مي دهند." پس از گذشت چند سال، در ايام نوجواني، هنگامي که کم کم با دنياي اطرافم آشنا مي شدم و با نگاهي متفاوت به جهان مي نگريستم، مادرم دوباره سوال خود را تکرار کرد و من که ناخودآگاه در مورد اين مسئله بسيار انديشيده بودم گفت: "چشم هايم". او رو به من کرد و گفت: "مي بينم که خيلي خوب پيشرفت کرده اي و از اين بابت بسيار خوشحالم. وليکن پاسخت درست نيست، چه بسا افرادي که در عين نابينايي به درجات بالايي هم رسيده اند."در طول سال هاي متمادي، مادر چند بار ديگر پرسش خود را تکرار کرد. هر بار پاسخ منفي بود، البته او هر بار از پيشرفت من تعريف مي کرد.در عنفوان جواني ام پدربزرگ از دنيا رفت و رفتن او همه را غمگين و گريان کرد، حتي پدرم گريه مي کرد. آن روز را به خوبي به خاطر دارم چون دومين باري بود که مي ديدم مي گريد. وقتي که زمان آخرين وداع با پدربزرگ فرا رسيد، مادر ناگهان به سوي من برگشت و گفت: "دلبندم، آيا متوجه شدي که مهم ترين عضو بدن کدام است؟" جدا غافلگير شدم. اصلا فکر نمي کردم که در چنين موقعيتي سوال خود را تکرار کند، راستش هميشه به نظرم مي آمد که اين سوال و جواب يک جور بازي بين من و اوست. او شگفتي و حيرت را در چهره من خواند و گفت: "اين پرسش از اهميت خاصي برخوردار است و علم به آن، به تو کمک خواهد کرد که زنده بودنت را زندگي کني! امروز، وقت آن فرا رسيده است که اين درس مهم را ياد بگيري." سپس طوري به من نگاه کرد که فقط يک مادر مي تواند به فرزندش بنگرد، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: "مهم ترين عضو بدن شانه هايت است." متعجب پرسيدم:"آيا به خاطر آن است که سرم را روي بدنم نگاه مي دارد؟"گفت: "نه، به اين دليل مهم ترين است که سر دوست يا عزيزي را در هنگام غصه و ناراحتي بر خود نگه مي دارد و مي تواند تکيه گاه دل اندوهگين يا بيماري باشد. پسرم، هر کسي در اوقاتي از عمر خود نيازمند شانه اي براي گريستن است. آرزو مي کنم آن قدر دوست خوب در اطراف تو باشد که در هنگام نياز شانه اي براي گريستن داشته باشي." از آن روز متوجه شدم همدردي با ديگران از همه چيز مهم تر است و تکبر و خودخواهي بدترين صفت. «تقديم به کسي که هيچ وقت شانه هاي قدرتمند و مهربونش رو که بهترين تکيه گاه برايم بوده از من دريغ نکرده، حتي در مواقعي که خودش احتياج به شانه هايي براي رسيدن به آرامش داشته.»«عزيزترينم ... تا ابد دوستت دارم»

0 comments: