Friday, January 30, 2009

...قرار بود هميشه 5 ساله باشى،منم قول ميدم 7 باشم


وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می كشی به گربه ها سلام كنی و برای پرنده هایی كه آوازهای نقره ای می خوانند دست تكان دهی خجالت می كشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی كه مادرشان بر نگشته، فكر می كنی آبرویت می رود اگر یك روز مردم ـ همان هایي كه خیلی بزرگ شده اند ـ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند. وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی كه نكند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت كوه ها سرك بكشی و خانه خورشید را از نزدیك ببینی دیگر دعا نمی كنی برای آسمان كه دلش گرفته،حتی آرزو نمی كنی كاش قدت می رسید و اشكهای آسمان را پاك می كردی وقتی بزرگ می شوی قدت كوتاه می شود آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمی رسد و برایت مهم نیست كه توی كوچه پس كوچه های پشت ابرها ستاره ها چگونه بازی می كنند آنها آنقدر دورند كه تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر كمرنگ می شود كه اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی كنی وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می كشی و درمراسم تدفین درخت ها شركت می كنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی و یك روز یادت می افتد كه تو سال هاست چشمانت را گم كرده ای و دستانت را در كوچه های كودكی جا گذاشته ای:فردای آنروز تو را به خاك می دهند ومی گویند !...خیلی بزرگ شده...آنروز دیگر خیلی دیر شده است

0 comments: