Friday, January 30, 2009

... شب تلخ وداع


روز ها مي گذرد از شب تلخ وداع ، از همان شب كه تو رفتي و به چشمان پر از حسرت من خنديدي ...آخرين ديدار تو تا عمق وجودم را سوزاند تو نمي دانستي ، تو نمي فهميدي كه چه زجري داره با دل سوخته اي سر كردنرفتي و در دل من روشنايي ها رفت چه كسي بعد از آن شب ديگر شبم را روشني مي بخشد و به غمم مي افزود وقتي جاي خالي تو را مي ديدم ، به وفاي دل تو و به خوش باوري اين دل بيچاره ي خود مي كشيدم آهي از حسرت و مي خنديدم ناگهان به ياد تو مي افتادم گريه سر مي دادم ، خواب مي ديدم من ، كه تو بر مي گردي اينك اما تنهام ، دستهايم سرد است ، نه به دنبال تو ام و نه تو را مي جويمتو چه آسان گفتي دوستت دارم و چه آسان رفتيافسوس چه سود قصه اي بود و نبود

0 comments: