Thursday, January 29, 2009

به همين سادگی...؟


امروز شنيدم فراموشم کرده ای،به همين سادگی؟ظاهری گرم و خندان دارم و درونی سرد و مرده! آنان که چشم بينا دارند ديده اند درون آتشينم را...اين دوری همان چيزيست که از دور می ديدمش يادت می آيد روزگاری درباره پايان ناپيدا انديشيديم و خندان و به خيال آن که نخواهد آمد از کنارش گذشتيم؟ و آن روز ها نمی دانستم که چقدر به دستانت محتاجم!آن روز ها نمی دانستم روزی بوسه هايت را در رويا جستجو خواهم کرد و نياز مند لحظه ای نوازشت خواهم بود و امروز شنيدم که روزگار بر تو خوش می گذرد ... يادت می آيد می گفتی زندگيت با بودن من رنگ گرفته؟ يادت می آيد می گفتی زندگی بدون من بی معناست؟ يادت می آيد می گفتی دستانم برايت وصف ناشدنی ست؟ يادت می آيد می گفتی تا ابد تنها معشوقه ات خواهم بود؟ يادت می آيد می گفتی فراقم را تاب نياوری؟وقتی به ياد می آورم چگونه در آغوشم می گرفتی، تمام تنم در حسرت آن لحظه ها می سوزد ... وای که نمی دانی چشمانت هر لحظه رو به رويم است ... آن چشمانی که از همان اولين ديدار به تو گفتم ستاره اند، چشمانم از آن ها نور گرفت و حال که آن ها را از من گرفته ای بی سو شده اند آن روز ها نگاهت، دستانت، آغوشت، بوسه هايت همه عشق را فرياد می زدند و امروز شنيدم همه را چون خاطره ای در صندوقچه لحظات گذرای زندگی نهاده ای و از کنارشان به آرامی گذشته ایاين طور برايت بهتر است ... آرزو می کنم دردی را که من می کشم هرگز تجربه نکنی ...اميدوارم آنقدر خاطرات ناخوشايند از من به ياد داشته باشی تا فراموش کردنم را برايت ساده تر کند...ما را بگذار و بگذر

0 comments: