Saturday, January 31, 2009

...به زبون نياورديم


يه شب اومدي ساده و آروم . نشستيم با هم حرف زديم . از خودمون گفتيم از مشکلاتمون از دلتنگيهامون از تنهاييهامون به زبون نياورديم ولي قرارمون اين شد که هميشه در ياد هم باشيم به زبون نياورديم ولي به هم قول داديم براي هم پشت محکمي باشيم به زبون نياورديم ولي عهد کرديم که با هم مثل يه آينه باشيم اينقدر صاف که بشه زشتي ها و زيباييهامونو توي دل هم ببينيم به زبون نياورديم ولي قسم خورديم که از هم جز به هم پناه نبريم به زبون نياورديم ولي تصميم گرفتيم با هم کامل بشيم به زبون نياورديم ولي خواستيم به همديگه آرامش هديه کنيم به زبون نياورديم ولي از خدا خواستيم توي اين دوستي به ما کمک کنه به زبون نياورديم ولي با نگاه همه چيزهارو به هم گفتيم تا اينکه يه شب اومدي به زبون آوردي که بايد برم ؛ به زبون آوردم که چرا ؟به زبون آوردي که بايد بدون من زندگي کني ؛ به زبون آوردم سخته به زبون آوردي که قرارمون اين بود که در ياد هم باشيم ؛ به زبون آوردم که مگه ميشه به يادت نبود به زبون آوردي که قول دادي محکم باشي ؛ به زبون آوردم که بدون تکيه گاه نميشه محکم بود به زبون آوردي که ديگه نميشه . ديگه وقتشه از هم دور بشيم ؛ به زبون آوردم که هيچ وقت يادت از من دور نميشه به زبون آوردي که موافقي که همه چيز تموم شه ؛ به زبون آوردم که اگه تو ميخواي من چيکاره ام به زبون آوردي بعد از من چيکار ميکني ؛ به زبون آوردم که زندگي ميکنم با همه چيزهاي خوبي که برام گذاشتي نگات کردم ، نگام کردي سکوت کردم ؛ سکوت کردي لبخند زدم ؛ لبخند زدي گفتي پس برم ؟ هيچي نگفتم گفتي حرفي نداري ؛ نميخواي چيزي بگي . حرف آخر ؟گفتم دوست دارم گفتم تو چي حرفي نداري ؟ هيچي نگفتي گفتم دوستم داري ؟گفتي نه , لحظه آخر بود . هردو ساکت . هردو مات و هردو در انتظار با نگاهم پرسيدم : همين ؟و تو زير لب زمزمه کردي اين رسم روزگاره, هردو يک نفس عميق کشيديم تا بگيم محکميم دستامون ؛نگاهمون و راهمون از هم جدا شد و خلاف جهت هم قدم برداشتيم

0 comments: