Friday, January 30, 2009

...دور شدی ... دور دور




تلاش کردم نزدیکت شوم اما تو هم چنان دور میشدی ... آنقدر دور که دیگر ندیدمت ... سر راه همان جا نشستم که هر گاه از آن راه برگشتی آنجا باشم ... نیامدی ... روز ها گذشت ... دیدم از دورمیایی ... برخاستم،به امید آنکه دستم را بگیری و همراهم شوی ... آمدی ... نزدیک ... نزدیک تر...اما به آرامی از کنارم گذشتی و مرا ندیدی خواستم نگاهم کنی تا به یاد آوری روز ها و سال های پر خاطره را ... اما چشمانت را بر من بستی ... می توانستی اما نخواستی نیم نگاهی به من بیاندازی تا حال زارم را ببینی اگر چنین می کنی تا دیگر انتظار آمدنت را نکشم و می خواهی فراموش کردنت را برایم ساده تر کنی ،تلاش بیهوده نکن ... جایگاه تو برای من همان است که بود چند ساعتی به من فرصت حرف زدن دادی ... سعی کردم به یادت آورم آنگونه که بودیم و آنچه بینمان گذشت و آنچه روزگاری معجزه می نا میدیشحرف زدم ... پرسیدم ... اعتراض کردم ... گوش کردم ... گریه کردم ... و در آخر زار زدم...خواهش کردم و التماس دستانت را ... اگر باز در توان داشتم دریغ نمی کردم ... اما دیگر نایی ندارم... خسته ام ورنجیده و توان پایداری ندارم اصرار برای ماندن در برابر آنکه نمی خواهد باشی سخت است ... التماس کسی را کردن برای آنکه دوستت بدارد تلخ است ... بگویی و فریاد بزنی که تنهایی اما کسی صدایت را نشنود درد آور استاز تو چیزی نخواستم جز اینکه بمانی و مرا از نعمت بودنت محروم نکنی ... اما در دید تو من دیگر لایق داشتنت نبودم گفتی برو ... می روم ... آرزو می کنم کسی را پیدا کنی که به اندازه من دوستت بدارد اما شایسته داشتن تو نیز باشدلبخندت را فراموش نکن چون هر کس ممکن است عاشق لبخند تو شود همان گونه که من شدم

0 comments: