Saturday, February 28, 2009

...هنوز


نمی دانستم ... هيچ نمی دانستم ... و نمی دانستم که نمی دانم...
اما تو می دانستی و می توانستی
و همين بس بود که دست هايم را بگيری
و در کلاس مهربانی ات بنشانی و نخستين حرف های عاشقانه را برايم هجی کنی
از آن به بعد در کلاس تو که به اندازه ی همه خوبی ها وسعت داشت می نشستم
و از پنجره ی نگاهت آسمانی را می ديدم
که آرزوهايم را چون خورشيدی روشن در بر گرفته بود
چه خوب بودی تو!
چه ساده!
چقدر مهربان
من از شعر چه می دانستم ؟ من داستان نديده بودم !
من خيلی از رمان ها را نمی فهميدم !
من خاطره نچشيده بودم
من با همه ی اين ها در کلاس تو دوست شدم
و با تودر کلاس مهربانی
افسوس نماندی
تا برگ های دفتر خاطراتم را بخوانی ...
حرف هايم را بشنوی ...
و غلط های ديکته ی زندگی ام را درست نويسی
هنوز حرفهايت پرده های دلم را می نوازد و صدايت در خيالم می پيچد

...غم انگيزترين پائيز اينجاست


غم انگيزترين پائيز اينجاست
درنگاه من,در حرفهاي ناگفته و تلنبار شده
در سكوت سنگين شب
در امتداد سخت ترين قدم ها,
در خرد شدن غرور برگي زير پا
در سرخي رخسار و ابهام نقش بسته در چشمانم
در شكسته شدن ساقه گلي در نگاه شيطنت بار كودكي ها
در كدامين مكان به بار خواهد نشست لمس پائيزي ترين فصل
سال؟
حسرت
گذر كوچه پس كوچه هاي ترديد,
نگاهم را درپائيزي ترين فصل سكوت رقم زد

...تك شاخه گل منى


وقتی گل من شدی
دلم را آنچنان لرزاندی که فهميدم حق پرسيدن دليل اين حس را هم ندارم
می دانم اين روزها روز تو نيست و ديگر از شنيدن اين حرفها حالت بد می شود
نمی خواهم نوشته هايم عاشقانه شوند ،
من هم از يکنواختی تمام جملات عاشقانه تمام شعرها ، نوشته ها، وبلاگ های عاشقانه خسته ام ،
همه يا از فراق می نالند يا از دست قضا و قدر و يا از بی مهريه يار و تنهايی ...
به راستی عشق هم عشق های قديمی،
هر چند بايد تمام عاشقانه ها را جدی گرفت ، اما عشق داريم تا عشق
يادم نمی رود تو عشق را به من تمام کردی و شدی گل من
من که فقط دوست دارم بنشينم و از دور گل بودنت را تماشا کنم ،
هر چند تو هنوز خود نمی دانی تك شاخه گل منى
به يادم نيستی می دانم
تا به يادت نياورم، مرا به ياد نمی آوری ،
مگر نه ؟

Friday, February 20, 2009

...شاید تو هم به آرزوت رسیدی


دیگر ساعتی بر دست من نخواهی دید
من بعد این عبور ریز عقربه ها را مرور نخواهم کرد
وقتی قراری مابین نگاه من و بی اعتنایی نگاه تو نیست،
ساعت به چه کار من می آید
می خواهم به سرعت پروانه ها پیر شوم
مثل آخرين گل سفيد ليوان نشين كه با خودت نبرديش
که پیش از پرپر شدن، امروز می پژمرد
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست، کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،تا بیایی،
مرا نشناسی، ولی دستم را بگیری و از ازدحام خیابان عبورم دهی
حالا می رم که بخوابم
خدا را چه دیده ای، شاید فردا به جای اون على که یه روزی "مثلا" عشق تو بود،
پير مردى از خواب برخواست
شاید تو هم به آرزوت رسیدی
میدانم اگه منو یادت رفته،اگه عشقتو، حرفاتو، قولو قراراتو، اون روزا و خاطرات قشنگمونو یادت نمیاد،
نفرینتو هنوز به خاطر داری
همون اس م اس آخرو ميگم
پس از فردا، دست تمام پير مردها وامانده در کنار خیابان را بگیر
دلواپس نباش
آشنایی نخواهم داد
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم، که از نگاه کردن به چشمهایم نیز، مرا نشناسی
شب بخیرخوابهای رنگی ببینی
با نقش اول اونی که دوستش داری
همون كه ديروز گفتى كه باهاش ميخواى دوست بشى،
همون كه ميدونم هيچ وقت اندازه من نمى تونه دوستت داشته باشه ،
شب بخير گل من

Thursday, February 19, 2009

...خاطرات خوب و بد




خیلی سعی می کردم همه خاطرات خوبمونو به یاد بیارم...
روزهای روشن، خاطرات رنگی و صدای خنده...
سعی می کردم و به خودم فشار میاوردم...
زار می زدم و چشمامو محکم می بستم...
تو سیاهی چشمام دنبال خوبیات می گشتم...
دلم می خواست هر وقت توآینده یادی از تو شد، عکسامونو دیدم،
یاد همه ی اون روزهای قشنگ و خاطرات شیرین بیفتم...
اما انگار فایده نداشت، هر چی سعی می کردم همون خاطرات خوب هم آزارم می داد...
ر چی خاطرات خوب می یومد جلو چشمام، خاطرات بد می یومدن و دکشون می کردن
3 ساعت
از ساعت 12 شب و 11 ماه از اولین روز می گذره
همیشه انگار با هم مسابقه داشتیم که گذر ماهها رو بشماریم...
اون موقع فکر نمی کردم شاید این مسابقه پایان داشته باشه...
اما امشب من تنهای تنهام، بدون رقیب..
.دیگه عجله ندارم، دیگه عشقی ندارم، دیگه روزها رو نمی شمرم
هر ١ دقیقه ایی که میاد،انگار واسه کشتن من میاد...
آره دقیقه ها آروم آروم میگذرن و من آروم آروم می میرم و تو نمی بینی...
شایدم نمی خوای که ببینی
نمی دونم تا کی می تونم گریه کنم، دیگه چشمام باز نمیشه...
با من بد کردی خوب من...عاشق تحمل اشکهای معشوقشو نداره،
اما تو که دم از عاشقی می زدی، تو اون روزهای آخر، فقط نشستی و با لبخند نگاهم کردی..
نشستی و ذره ذره آب شدنمو تماشا کردی و هیچی نگفتی
اون نگاه سرد و بی احساسی که به من نگاه می کرد و دونه دونه اشکامو که سر می خوردن پایین و می شمرد...
چند تا بود عزیزم؟
حالا فقط یک جسم یخ زدم، یخ زدم اما توی آتیش می سوزم...چه حس بدیه...
حتی نمی تونم به خودم نگاه کنم، می ترسم جلوی آینه برم...
از خودم می ترسم
خودمو می بینم یاد روزهایی میفتم که مال تو بودم...
دوست داشتم باشم...
نمی تونم به دستهام نگاه کنم،
گرمیه دستاتو روی دستهام می بینم
ای خداچه آسونه دل بستن
چه سخته دل کندن
چه سخته
می دونم دیگه هیچ وقت گذرت به اینجا نمیفته،
تو جای دیگه سیر می کنی،اینجا همه با دلشون میان،
چیزی که تو گمش کردی
پس می گم دارم از کسی می نویسم که عشق رو به نفرت تبدیل کرد
در آخر هم می گم که هیچ کدوم از نوشتهام حرف از عشق نبود، همیشه حرف از تنهایی بود...
اما این یکی...تو بگوبه چیزی که می خواستی رسیدی...الان دیگه تنهاترینم...

Wednesday, February 18, 2009

...خودت نيستي صدات مونده


تو نيستي و صداي تو هواي خوب اين خونه ست
صداي پاي عطر گل صداي عشق ديونه ست
تو از من دور و من دلتنگ
آبادي و من ويرون
هميشه قصه اين بوده
يكي خندون يكي گريون
هميشه مثل اين بوده توي لحظه
توي يك ديداريه زخم از زهره لبخند
تمام عمر فقط يك بار
پس از اون زخم پروردن
پس از اون عادت و تكرار
ولي مثل يه روح اينو
يه نیمه اونوره ديوار
خودت نيستي صدات مونده
صدات چشمامو گريونده
دلم روي زمين مونده
فقط از تو همين مونده
نفسهاي عزيز من صداي پاي شببوهاست
صدار باد و بوي نخل
هواي شرجي درياست
سكوت اينجا صداي توهوا
اينجا هواي توپر از تكرار اين حرفم
دلم تنگه براي تو
هميشه قصه اين بوده
يا مرگ قصه يا آهم
تح دريا چه عشق
مي جوشند چشمه هاي غم
هميشه عشق يعني ابر
غروب و غربت بارون
آتو در من جوشش شعري
صداي لب بي روح
خودت نيستي صدات مونده
صدات چشمامو گريونده
صدات چشمامو گريوند
هصدات چشم ....

Monday, February 16, 2009

...تو نگران نباش،دارم ياد ميگيرم


امشب
همه چیزرو به راهه
باورت می شه؟
دیگه یاد گرفته ام
شبا بخوابم
با یه آرام بخش
با يه ليوان شراب ،
با مشروب،
تو نگرانم نشو...
همه چی رو یاد گرفته ام
راه رفتن تو
این دنیا رو هم
بدون تو یاد گرفته ام
یاد گرفته ام که
چطور بی صدا گریه کنم
یاد گرفته ام که چه جوری
هق هق گریه هامو
با بالشم بی صدا کنم
تو نگرانم نشو
همه چی رو یاد گرفته ام...
یاد گرفته ام که
چطور با تو باشم
بی آنکه تو باشی
یاد گرفته ام
نفس بکشم بدون تو
و بی یاد تویاد گرفته ام که
چطور نبودنت رو
با رویای با تو بودن
وجای خالیت رو
با خاطرات با تو بودن
پر کنم
تو نگرانم نشو
همه چی رو یاد گرفته ام...
یاد گرفته ام
که بی تو بخندم
یاد گرفته ام
که بی تو گریه کنم
و بدون شونه هات
یاد گرفته ام که دیگه عاشق نشم
یاد گرفته ام
که دیگه دل به کسی نبندم
و مهم تر از همه
یاد گرفته ام
که با یادت زنده باشم
وزندگی کنم
اما هنوز یه چیز رو یاد نگرفته ام
که چگونه
و برای همیشه
خاطراتت رو از صفحه ی دلم پاک کنم؟
و نمی خوام هیچ وقتم یاد بگیرم...
تو نگرانم نشو
فراموش کردنت رو
هیچ وقت یاد نخواهم گرفت
ياد گرفتم كه تو خيالم
شمارتو بگيرمو باهات حرف بزنم،
خواستم شمارتو فراموش كنم،
ولى يادم نميره،
اخه اون فقط يه شماره نيست،
اون تاريخى كه قرار بود
هميشه يادمون نگاهش داريم
ياد گرفتم كه كسى بهم نگه كه صبونه تپل بخورم،
تو نگران نباش،
من اصلا ديگه صبونه نميخورم،
ولى چه جورى ياد بگيرم كه تو رو با كسى ببينم؟
چه جورى قبول كنم كه بعد كارت كسى ديگه بهت خسته نباشيد بگه؟
تو نگران نباش،
دلم برات خيلى تنگ شده
ولى اينم دارم ياد ميگيرم كه تو دلم نگاهش دارم ،
تو نگران نباش،
ياد گرفتم كه ديگه گل نگيرم برايه كسى،
يازده تا كه هيچى،
يكى هم نميگيرم ،
تو نگران نباش،
دارم ياد ميگيرم ....

...مرا نخواستی


به دنبال تو می گردم ...
ماههاست می گردم
کلبه ای می يابم به اندازه ی تمام دلتنگی هايم و به رنگ آبی دريا ...
گويی موج دارد رنگش !
موجی که هر لحظه مرا به سوی خودش می کشد
در می زنم
می خواهم ميهمانت شوم هر چند ناخوانده
نخواندی مرا
شايد هم مرا نخواستی
بی دعوت آمدم اما از آمدنم پشيمان نيستم
باز هم در می زنم
دری به رويم باز نمی کنی
چيزی به اندازه ی يک آسمان در من می شکنددلم
خرده های دلم ، بغضم را پاره می کند
گريه ام
گريه ام می گيرد
سرم را روی ديوار می گذارم
اشکهايم قطره قطره روی ديوار کلبه ات می ريزد و آرام آرام به دريا می پيوند
آهسته گريه می کنم
يا قلب تو از سنگ است يا اشک من آب که هيچ اثر نمی کند
گريه ام پايانی ندارد
دريا هم سرازير می شود
اشکهايم دريا را با خود می برند
اما در تو هيچ اثر نمی کند

...به سلامتى سكوتت


روز ها مي گذرد از شب تلخ وداع ، از همان شب كه تو رفتي و به چشمان پر از حسرت من خنديدي ...آخرين ديدار تو تا عمق وجودم را سوزاند تو نمي دانستي ، تو نمي فهميدي كه چه زجري داره با دل سوخته اي سر كردن رفتي و در دل من روشنايي ها رفت چه كسي بعد از آن شب ديگر شبم را روشني مي بخشد و به غمم مي افزود وقتي جاي خالي تو را مي ديدم ، به وفاي دل تو و به خوش باوري اين دل بيچاره ي خود مي كشيدم آهي از حسرت و مي خنديدم ناگهان به ياد تو مي افتادم گريه سر مي دادم ، خواب مي ديدم من ، كه تو بر مي گردي اينك اما تنهام ، دستهايم سرد است ، نه به دنبال تو ام و نه تو را مي جويم تو چه آسان گفتي دوستت دارم و چه آسان رفتي افسوس
چه سود قصه اي بود و نبود
حالم خيلى بده،ساعت 16:05 بعد از ظهر روز دوشنبه هست و من سركار هستم، دارم مشروب ميخورم،بازم مثل خيلى وقت ها كه سكوت ميكردى، به سلامتى سكوتت...دلم برات تنگ شده.....

... منوى جديد مك دونالدس


امروز صبح كه ميومدم سر كار،تبليغ مك دونالدس رو ديدم كه تو منوى جديدش ميگو گذاشته
صبح كه بيدار شدم ،كلى به خودم گفته بودم كه بايد ياد بگيرم كه انتظار نكشم،
بايد ياد بگيرم كه از اين به بعد تنهام ،
بايد ها براى خودم گذاشته بودم كه با يه تبليغ بازم فكر من روزشو با تو شروع كرد...
بايد عادت كنم،
ديگه ميگو هم دوست ندارم.
دلم تنگ شده ...

...نگاهم نكردى


نگاهم نكردى كه بى روح دنيا
نگاهم نكردى كه تنهايه تنهام
نگاهم نكردى كه اين دل بگيره
نگاهم نكردى كه شاديم بميره
نگاهت شروع يه جادست رو به مهتاب
نگاهت بهار و به اينجا مياره
نگاهت يه شعر كه پايان نداره
نگاهم نكردى كه فردا بى تو پوچ
نگاهم نكردى كه بى تو تنهام
نگاهم نكردى كه ....
دلم برات تنگ شده

Sunday, February 15, 2009

...کم می آورم نرو


سخت است سخت
بی بضاعت تر از آنم که تو را نبينم
از بس که صورتت را مرور کرده ام،
در حافظه ی چشمانم گمت کرده ام
کجايی؟ نگاهت می خزد روی لحظه هايم، و تو پيدا می شوی
مثل لغزش ابر روی تن سبز کوهپايه
و آبی ترين رنگ ديدنی را برايم تصوير می کنی،
هر بار پيدا تر از پيش، هويدا تر از پيش
به اندازه ی عمر يک حباب گاهی گمت می کنم اما . پيش من بمان
جايی دور تر از يک نفس نرو.کم می آورم نرو

...دلم تنگ شده


اسم فكر كردن كه مياد،ياد تو مى يوفتم،
اخه تمام فكر منو پر كردى،
رفتم كه دور باشم،رفتم كه به بى تو بودن فكر كنم،
رفتم كه فكرمو خالى كنم،
ولى دل تنگ تر شدم،
كلى زمان داشتم تو تنهايى،كلى به چيزايى كه گذشته،
به ارزو هام ، به خودم فكر كردم،
ولى تو خودم كلى جايه تو رو خالى ميديدم گلم .
بار ها مثل ديونه ها باهات حرف زدم،
حتى از تو خواستم كه تو فكر كردن كمكم كنى،
باهات مشورت كردم كه چه جورى ميتونم تو رو فراموش كنم،
من دل تنگم،
چند تا سوال و بار ها از خودم پرسيدم، كه چرا تو؟
چرا ؟
من از زندگى چى مى خوام ؟
تو رو؟
تا كجا؟
تا كى؟
برايه چى؟
دلم تنگ شده

...تو نخواستى




تو نخواستى كه بمونى كنارم

پيش اين دل زارم

تو نفهميدى كه با من چه كردى

...تمام عشقم براي تو


شايد خيلي وقت است
شايد خيلي وقت است که گذشته ايم
خواب ديدم
انگار که مي نوشتم
از روي دست خودم
مي دانستم انگار همه چيز را، همه کس را مي دانستم
نمي داني چه مي گويم
چه مي خواهم
چه مي دانم ...
چرا هر شب، به جاي خواب ديدن، تو را مي بينم
مي بينم که دور ميشوي، دور تر
و من هر شب با صداي قدمهايت به خواب مي روم ،
ولي شايد اين بار در چشمهايت نگاه کنم ،
و تو شايد بترسي
از اين همه درد ،
از اين همه خشم
از اين همه ترس
شايد ببيني خودت را در چشمهاي من
خواب ديدم باز، نقش يک کابوس مي کشم فرياد، دستهايم کو؟
دستهايم کو؟
دستهايم کو؟
دستهايم کو؟
دستهايم کو؟
دستهايم دستهايم را ببين
ببين که چگونه مي لرزند
دستهايم را ببين که چگونه در آغوش مي گيرند گلويت را
چيزي بگو ناله اي شايد
بگو
که اين دستها روزي ازآن تو بود ،
من خالي شده ام از ترس و از عشق ..
.و حالا تمام عشقم براي تو
تمام عشقم براي تو

...حسرت


از من رميده ئی و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی كنم
دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هوای دلبر ديگر نمی كنم

...اسير


ترا می خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغی اسيرم
ز پشت ميله های سرد و تيره
نگاه حسرتم حيران برويت
در اين فكرم كه دستی پيش آيد
و من ناگه گشايم پر بسويت
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگی از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا يارای رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
ز پشت ميله ها، هر صبح روشن
نگاه كودكی خندد برويم
چو من سر می كنم آواز شادی
لبش با بوسه می آيد بسويم
اگر ای آسمان خواهم كه يكروز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر، كه من مرغی اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان می كنم ويرانه ای را
اگر خواهم كه خاموشی گزينم
پريشان می كنم كاشانه ای را

Thursday, February 12, 2009

...بی حضور تو




رفتی و دلم غمگين شدمیدانی بی حضور تو چه بر من می گذرد؟ می دانم روز هاست سعی در فراموش کردنم داری و می دانم پيروز بوده ای.هستی برايت تمام شد، خاطره ای شايد خوش که آمد و رفت و تمام شد ... اما... میدانی بر من چه می گذرد در تنهايی که غرق شدم ،فهميدم که تو تنها رفيق موافقم بودی،تمام زندگی ام شده بودی،پاره ای از وجودم،قسمتی از من! خود را مجبور به فراموش کردنت کردم.وقتی تو مرا نمی خواهی چرا بايد اصرار بر ماندن کنم؟ تو می خواهی که من ديگر نباشم و اين تمام ماجراست ... چرا آزارت دهم با بودنم؟ اما ... بدان من توان بی تو ماندن را ندارم ... روز هاست چشمانم هميشه مرطوب اند ... می دانی ... کم سو هم شده اند دوست بد رفتاری شده ام برای ديگران.همه نالانند که چرا چنينم!میدانی چرا؟ سعی کردم از ياد ببرمت ...اما نشد ... ميدانم نمی شود!از من چه می خواهی؟ که تمام لحظه های با تو بودن را فراموش کنم؟ لحظه هايی که شيرين ترين بخش زندگی ام بوده اند؟ روز هايی که دستم را می فشردی ولی قلبم را لمس می کردی؟ دستانی که اکنون از دوريشان گيجم؟ روزی فاصله ای پيش آمده بود بين ما ... به ديدارت آمدم ... به من گفتی داشتی از ياد می بردی که دوستم داری و من با حضورم به يادت آوردم ... حال چگونه به يادت آورم عشقی را که به عمد از ياد برده ای؟سکوت شب ... باران ... ماه و ستاره ها...همدم من بوده اند اين روز ها ... باران زيبا که با تو بودن را به يادم می آورد ... چقدر دوست داشتنی بود قدم زدن زير باران و برای من دوست داشتنی تر وقتی تو برايم حرف می زدی و حالا ... با تنهايی خود چه کنم؟ زمان گذشت و تو نيامدی!و در اين سکوت به من فهماندی که بايد باور کنم ديگر نمی خواهی مال من باشی!اما هنوز نمی توانم باور کنم که ديگر نخواهی آمد!مثل کودکان به خود وعده می دهم که روزی خواهی امد و اين انتظار به پايان می رسد قسم به اشک هايم که صادقانه می ريزند منتظرت خواهم ماند تا هميشه ... به اميد آنکه بيايی

...يك ماه ديگه


نمی دانم چگونه است که جان نمی دهم از اين همه لبريزی
.ديوانه ات شده ام
و خيالم فقط در حوالی تو پرسه می زند
حرفی برای گفتن و نوشتن نيست
گفته ام همه چيز را در معاشقه های شبانه ام
در حاليکه دست نوازشت آشفتگی هايم را دور می کرد
ولی به جز تو مگر بهانه ای هم هست برای گفتن و شنودن
از گمگشتگی پيدا شده ام و هر وقت که به ياد توام
کفتری در سينه ام محکم بال می زند
تو اينجايی در گوشه ی قلب من
در خاطرم
اما دلتنگ توام دلتنگ لحظه های ناب حضور
ميان دستهايت مرا فرا بگير
و خود را در لحظه هايم مکرر کن
بيا دوباره قراری بگذار يم
در يک چار ديواری امن
در حريم يک خانه
که فقط من باشم و تو
فقط من وتو و ارامش ميان دستانت

d b t sh



برای هر چیزی پایانی است ، برای روز ، شب ، برای غم ، شادی ، برای زمستان ، بهار برای زندگی ،مرگ اما برای تو پایانی نیست تو همیشه آغازی

...از ياد رفته


ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياری كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطائی كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائی اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا می نگرم، باز هم اوست
كه بچشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود
تا لب بر لب من م لغزد
می كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بو
می كشندم چو در آغوش به مه
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بردارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه ئی از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را
مادر، اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگی نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبائی
بشكن اين آينه را ای مادر
حاصلم چيست ز خود آرائی
در ببنديد و بگوئيد كه من
جز او از همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست
فاش گوئيد كه عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست، بگوئيد آن زن
ديرگاهيست، در اين منزل نيست

...بر می گردم


یادمه یه آرزو بود٬همیشه موندن با هم
واسه زخم دل تنهام٬یادمه تو بودی مرهم
ولی اون روزا گذشته٬دیگه نیستی که بدونی
کاش می شد بهت می گفتم٬من میخوام پیشم بمونی
با یه دنیا اشک و غصه٬نمی خوام بی تو بمونم
توی این غروب دلگیر٬شعر رفتن و بخونم
ولی اون روزا گذشته٬شاید از یاد تو رفتم
کاشکی بودی و می دیدی٬من هنوز عاشقت هستم
من صداتو نشنیدم٬نم اشکاتو ندیدم
توی آشیون قلبت٬من نموندم و پریدم
ولی امروز یاد عشقت منو تنها نمی ذاره
لحظه های بی تو بودن٬تو رو یاد من میاره
من همونم که چشاتو ٬ پر اشک و گریه کردم
حالا راه شهر عشق و ٬ من نرفته بر می گردم
بر میگردم تا همیشه٬قدر احساسو بدونم
شایدم همیشه باید٬بی تو من تنها بمونم

Monday, February 9, 2009

:( 9.02.2009

او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم

Thursday, February 5, 2009

...سوگند




مردم همه

تورا به خداسوگند می‌دهند

اما برای من


تو آن همیشه‌ای

که خدا را به‌تو

سوگند می‌دهم

05.02.2009


آسمون رويا امشب گرمه از تب من
ماه آرزوهام اومده تو شب من
عطر شرم بوسه روي لبهاي بسته ي باد
بي نسيم نوازش، دل من دل تو، دل ما
دل همه ي آدما مگه چي ميخواد
آروم اومدي تو خوابم
آروم اومدي مثل رقص يه پروانه با ناز سايه ي گل
بوي عشق تو هوا پيچيد
اشک تو رو لب من بوسيد
قلب منو همه جا، همه جا، همه جا برد
خوابي که عشق تو چشاي تو ديد
آروم اومدي تو خوابم
آروم اومدي مثل رقص يه پروانه با ناز سايه ي گل
آه از اين سفر کوتاه
بازم منو تو و دوري و آه
مي ترسن از من و تو، من و تو، من و تو ، حيف
تو قلب ما نه هوس نه گناه !

بوي عشق تو هوا پيچيد
اشک تو رو لب من بوسيد
قلب منو همه جا، همه جا، همه جا برد
خوابي که عشق تو چشاي تو ديد
آه از اين سفر کوتاه
بازم منو تو و دوري و آه
مي ترسن از من و تو، من و تو، من و تو ، حيف
تو قلب ما نه هوس نه گناه

...می روم


من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
می روم از رفتنم شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه می دانم تو تنها تر از من می روی
آرزو دارم تو هم عاشق شوی
ارزو دارم بفهمی درد را
بفهمی طعم برخوردهای سرد را

Tuesday, February 3, 2009

...یک دقیقه سکوت


سکوت کن
گاهی وقتا سکوت همه ناگفته های ما رو از تو چشمامون به سادگی فریاد می زنه
پس حالا که می خوای,دل به دل این ترانه بدی
حالا که با من هم ترانه شدی به احترام عشق
یک دقیقه سکوت
رها کن این پرنده به آسمون پریده رو
برو
رها کن
این تولد به انتها رسیده رو
برو بزار به حال خسته خودم بمونم و برم
سکوت آخرینمو برات بخونم و برم
جواب گریه های این دل شکسته مو نده
جواب هق هق دل به گل نشسته مو نده
دلم تو شک موندن و پاهام رو ریل رفتنه
گناه این جدا شدن نه از توئه نه از منه
نه از توئه نه از منه
حالا که پلک عاشقانه های ما نمی پره
سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره
سکوت حرف آخر
رها کن این پرنده به آسمون پریده رو
برو رها کن
این تولد به انتها رسیده رو برو تحملم نکن
ولی نگو که خسته ای ز من
برو ولی تو این ترانه حرف رفتنو نزن
اگه نشستم و عصا شدی به روی من نیار
این از خودم بریدنو به پای بی کسیم بزار
دلم تو شک موندن و پاهام رو ریل رفتنه
گناه این جدا شدن نه از توئه نه از منه

نه از توئه نه از منه
حالا که پلک عاشقانه های ما نمی پره
سکوت کن
سکوت کن
سکوت حرف آخره
سکوت حرف آخره

...اگر گریه بذاره


اگر گریه بذاره مینویسم کدوم لحظه تو رو از من جدا کرد
نگو اصلا نفهمیدی نگو نه تو بودی اون که دستامو رها کرد
خودت گفتی خدا حافظ تموم شد منو تو سهممون از عشق این بود
خود تو حرمت عشقو شکستی بریدی اخر قصه همین بود
اگه مهلت بدی یادت میارم توی روزایی که عین شب بود
... تموم سهمت از دنیا عزیزم
عزیزم بذار یادت بیارم یک وجب بود
بهت دادم تموم اسمونوخودم ماهت شدم اروم بگیری
...حالا ستاره ها دورت نشستن
...نشستن
منو ابری گذاشتی داری میری بیا برگرد از این بنبست بی عشق
بذار این قصه این جوری نباشه
اخه بذر جدایی رو چرا تو چرا دستای تو باید بپاشه
خداحافظ نوشتن کار من نیست اخه خیلی با هات ناگفته دارم
اگه گریه بذاره مینویسم اگه مهلت بدی یادت میارم
اگر گریه بذاره مینویسم کدوم لحظه تو رو از من جدا کرد
نگو اصلا نفهمیدی نگو نه
تو بودی اون که دستامو رها کرد

خودت گفتی خدا حافظ تموم شد
منو تو سهممون از عشق این بود
خود تو حرمت عشقو شکستی بریدی اخر قصه همین بود

...گاهی باید تنها بود


گاهی باید تنها بود، و تنها یک گوشه نشست و فکر کرد.
به گذشته هایی که آسان گذشت،
به حال و آینده هایی که در انتظار ما هستند.
به عبرت ها، کارهایی که باید انجام داد و روز های آینده.
گاهی باید تنها بود،

تا بتونی احساس کنی!تا احساس کنی که تنها نبودن چقدر خوب هست.
تا بفهمی چقدر وابسته ای به کسایی که فکرشم نمی کردی.
شاید اینجوری قدر اون هارو بیشتر بدونی و بیشتر محبت کنی.
گاهی باید تنها بود،

فقط چون تنهایی خوبه.با تمام سختی هاش و دلواپسی هاش و نگرانی ها، شیرینه.
طعمی که تا تنها نشی به اون نمی رسی.
اما
زمانی شیرینی اش رو می چشی که دیگه تنها نیستی!
گاهی باید تنها بود،

تا بتونی ادعا کنی.
ادعای اینکه تو هم عاشق هستی و عاشقی رو چشیدی.
ادعا کنی روزی هم تو درد تنهایی رو تحمل کردی

...انتظار


اسیر انتظارم می‌شمارم روزها را ، هفته‌ها را ، ماهها را ، سالها را می‌شمارم تا مگر روزی مردی، زنی، ناخوانده مهمانی به روی چشم من پایی گذارد.
پس خدایا کو ، خدایا کو ، به من لعنت باز نام تو را بر لب آوردم .
خواوندا: تو دیگر پیر و زار و خسته و وامانده در راهی ، هوس بر تخت سلطانی ، آخر خویشتن را رنج میداری ؛ نه تو فرمان دهی بر من ، نه من فرمان برم از تو وگرنه اینچنین بودی؟
زمانی چند خطی ، چند شعری ، سرودی می‌فرستادی برایم ، پس چه شد !
مانده در افسانه ها ، روزی تو با موسی سخن گفتی !….
از آن مرد یهودا کمترم یارب …یا که می گویند : محمد ختم پیغام‌آورانت بوده است …یا که می گویند : ابراهیم را تو فرستادی ، تو فرمودی که ابراهیم بشکند بتها ، بکوبد بت‌سراها را ، چه چیزی بود او را که ما را نیست !….
یا که می گویند : تو با مریم عذرا زنا کردی ، کز او عیسی پدید آمد !عیسی زاده طبع هوس‌باز خداوندیست .
پس خداوندا با چنین مردانگی‌هایت اگر خود زاده فکر خداسازانه ایپس یک زمان ، یک آن فرود آی ، تو ای معمار این عالم ،تا ببینی کلخ ظلمت را ، که از هر خشت آن نکبت و ذلت و رنج و بدبختی به‌سر می‌بارد ، فرود آی از چه می‌ترسی !دگر این مردمان را طاقت عصیان و سرپیچی فرو برده است .
اگر روزی کسی نام رسالت را به خود بندد ،اسیر بند و قانون و زندان و هزاران دردسر گردد ،دگر این کاسه صبرم چنان مرداب باران خورده لبریز است .
اسیر انتظارم ، می‌شمارم روزها را ، هفته‌ها را ، ماهها را ، سالها را می‌شمارم ….تا مگر یکدم شوم بیرون از این ماتمسرا

Monday, February 2, 2009

...تقدیر


تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با این که بی تاب منی بازم منو خط میزنی
باید تورو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من میتونه ارومت کنه
اون لحظه های اخر از رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور

وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور
اخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره
باید تورو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی

محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی
باید تورو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
باید تورو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

خيلى شبيهه چركو،مگه نه؟


دگر سراغت را از هيج کس و هيچ چيز نخواهم گرفت
دگر سراغت را از نارنج رها شده در پياله آب نخواهم گرفت دگر سراغت را از ماه ، ماه درشت و گلگون نخواهم گرفت
دگر سراغت را از گلدان شکسته بر ايوان آذر ماه نخواهم گرفت
من ..... همين من ساده
باور کن
براي يک بار برخواستن
هزار هزار بار افتاده ام
دگر سراغت را از هيج کس و هيچ چيز نخواهم گرفت.
نه از دفتر خاطرات، نه از آشنايي دور، نه حتي از خواب شبانه. دگر سراغت را از آن جاده باريک خاطره ها و يا کوچه پس کوچه هاي پشت باغ و نه حتي درخت و خيابان نخواهم گرفت... ماه هاست که سراغ تو را از هيچ چيز و هيچ کس نميگيرم....براي اين بار برخواستن حتي يک بار هم نيفتاده ام!
آره من.... همين من ساده!
باور کن

...نفهميدي


نفهميدي چه مي گويم ندانستي چه مي خواهم * گمان کردي که چون از عشق مي گويم نياز پيکرم را در تو مي جويم * تو فکر کردي که عشق جز خواهش تن نيست و جز اين آرزو در باطن من نيست * نفهميدي! نفهميدي! که اين افکار در من نيست!! * و عشق آن واژه پاکيست براي من... که بي تو معني تنهايي مطلق براي دستهاي من... براي حرف هاي من... براي آنچه مي گويم... * نمي داني! نمي داني!... چه مي گويم

...بايد بروم


حس مي كنم كه بايد بروم بايد امشب گم شوم شايد كسي به دنبالم بيايدو چشمانم مرا به بودن دعوت كندبايد امشب بروم از نبودن بيم دارم ليك بودن را نيز چون نابودن تلخ مي دارم بودن براي من همچون سرابي است كه چشمانم را بر نابودن مي گشايدبودنه همچون پنجره اي است كه از آن فرسودن خود را تماشا مي كنم ليك از نابودن نيز بيم دارم و بودن را نيز همچو نابودن كابوس تلخ مي پندارم كابوسي كه بيداري از آن نابودن است وانتظار آن بودن و من بيدار نخواهم شدمگر در انتهاي بودن

...با يادش رفيقم


امشب باز هم دلم سراغ تو را گرفت
ولي آب از آب تكان نخورد
درست مثل همه شبهاي قبل
باز هم سر ميزند تنهايي
باز هم دوباره دلتنگي مي آيد
و مرور خاطره هاي مشترک نخ نما شده
مي پرسند با نديدنش چه ميكني ؟
مي گويم هراسي ندارم
با يادش رفيقم اين روزها

Sunday, February 1, 2009

01.02.2009


خیلی سخته تو چشای کسی که همه عشقتو گرفت و به جاش يه زخم هميشگی رو دلت گذاشت زل بزنيو به جای اينکه کينه و نفرت وجودتو پر کنه حس کنی هنوزم دوسش داری...زخمای تو سرمايته اونا رو با کسی قسمت نکن داد نزن هوار نکشبذا اين خنجری که افتاده به جونت اونقدر بزنه تا کند بشه...حالا دارم معنيه اين جمله رو می فهمم...آره خنجره ديگه داره کند ميشه...من سرمايمو نگه داشتم! نمی زارم عشقم بشه تنفر و کینه چه تو باشی چه نباشی می دونی هميشه با خودم فکر ميکردم اگه يه روز نباشی منم ديگه نيستم فکر می کردم منی که همه اميدم به زندگی تويی ديگه بی تو بودنم بی معنيه اما حالا ميبينم نه انگار هنوزم هستم...هنوزم نفس می کشم...هنوز زندگی می کنمتو هستی ولی اينقدر دور که انگار وجود نداری يا نه شايد من خيلی وقته مردم!؟تا چند وقت پيش اگه دور بودی حداقل اين اجازه رو داشتم تو روياهام با تو باشم...اما الان ديگه نه بی تو ديدم زندگی را می توان باور نمود می توان شب های بی پايان خود را سر نمود بی تو ديدم زندگی جاريست در رگ های عمرغنچه های روز را هم می توان پر پر نمودمی توان در دود يک سيگار هم زندگی را کشت و سوختمی توان بی گريه ماند می توان بی نغمه خواندمی توان در سردی يک آه نيز خاطرات تلخ خود را تازه کردبا شمارش های انگشتان دست رنج های رفته را اندازه کردبی تو ديدم قهر نيست جام های زهر نيست تلخی اندوه هست و کوه نيست تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نيست آرزويی نيست انتظاری نيست اعتباری نيست عشق ياری نيست باورم هرگز نبود بی تو ايا می توان روز را هم شام کرد ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی را همچنين بدنام کرد؟بي تو ديدم مانده ام بی تو ديدم زنده اماین منم تنها تنی و روح خویش آن تن و روحی که می آزردمش کز تن دیگر نماند لحظه هایی هم جدا از تنی با بوی گرم و اشنا دیدم آری هر تنی تنهاست در بعد زمان در جهان باورم شد هر تنی را روح قلب دیگریست قصه پوچی است یک روح و دو تن من نه تو بودم دریغا نه تو منوای بر من بر دل دیوانه امکان چه باور داشتم از من گریخت رشته های بافته با خون دل از هم گسیخت آنچه استاد ازل از عشق گفت عاقبت بر باد رفت اعتبار عشق هم از یاد رفت